روزی روزگاری شیخ و مریدان در گوشه ایی از بازار نشسته بودن مریدان همواره به جفتک اندازی و مسخره بازی مشغول بودن *moteafesam* *moteafesam* و شیخ برای سرگرم کردن آنها برایشان بازی تعریف کرده بود و سرگرم بودن بازی اینگونه بود به ترتیب مریدان شروع به شمارش میکردن و به مضرب های پنج میرسیدن باید میگفتن هوپ و شیخ با عصا بر سره آن مرید میکوبید *khar_bazi* خلاصه مریدان گرد تا گرد شیخ نشسته بودن و میشمردن یک ، دو ، سه ، چهار ، هوپ و شیخ با عصا بر سره آن مرید میکوبید و مریدان مانند بزمجه های افسار پاره کرده ذوق میکردن چندی از بازی گذشت ، مریدان شروع به اذیت کردن شیخ کردن و در نوبت های جا به جا هوپ هوپ میکردند *bi asab* *righo_ha* و شیخ بر سره آن ها میکوبید و در حرکتی ، پس از رسیدن به مضربی از پنج همه مریدان همه با هم هوپ گفتن *fosh* *gij* شیخ با دیدن این صحنه آب روغن قاطی کرد و با عصا بر سره خود کوبید و دچار اسهال مکرر گشت در همین حین که شیخ و مریدان در حال کتک کاری و هوپ بازی بودن چشم شیخ به یکی از دختران خنگولستان افتاد که شه میم ریق نام داشت و پسری سیریش و سمج به دنبال او افتاده بود و میخواست از شه میم ریق دلبری کند شه میم ریق که دختری دیوانه بود برای جذب پسرکان رایحه ی پلیدی از خود متصاعد میگوزید *lover* *lover* که باعث میشد پسرکان مست و مدحوش گوز و چس های او شوند و ادعای عاشقی کنند شیخ اندکی شه میم ریق و جوان عاشق را زیر نظر گرفت و دید شه میم ریق از وابستگی این پسر و احساسات عاشقی اش خسته شده شیخ به پیش رفت و رو به پسرک که ادعای عاشقی داشت گفت من میتوانم کمکت کنم که به شه میم ریق برسی اما ، امتحانی سخت در پیش داری آیا حاضری ؟؟ پسرک که پر از ادعا بود ، گوز خندی زد و گفت آری من دیوانه وار عاشق شه میم ریق هستم و چشم و گوشم مست گوز های او شده شیخ گفت خوب است ، پس نهایت تلاشت را کن *are_are* *are_are* در آن قطعه زمین برو و همونجا وایسا من سه گاو در طویله دارم برای اینکه ، کمک کنم که به شه میم ریق برسی ، کافیس که دم یکی از این سه گاو را بگیری شیخ دره اولین طویله را باز کرد ، گاوه غول پیکر و خشمگینی به بیرون آمد باور نکردنی بود و بزرگترین گاوی بود که تا به حال به عمره خویش دیده بود پسرک با دیدن گاو خشتک درید و از ترس در آن رید و گاو به صحرا رفت و دور شد مریدان که بر روی تپه ایی در حال تماشا بودن شروع به در آوردن شکلک و مسخره بازی کردن و برای پسرکی که ادعای عاشقی داشت هو کشیدن و فحش خار و مادر فرستادن سپس شیخ به سراغ طویله دوم رفت دره طویله را باز کرد گاو کوچکتری نسبت به گاو قبلی بود ولی خیلی سریع و پر جنب و جوش بود و به سرعت حرکت میکرد پسرک که ادعای عاشقی میکرد پس از کمی دویدن عرق از تمام درز های بدنش جاری شد و با خود گفت اشکالی نداره حتما طویله سوم گاوی آسان تر و راحت تر است و گاو دوم هم دور شد مریدان که روی تپه بودن شلوار خویش را از پای در آورده بودن و باکسنه کونه باکسن خود را به جوانکی که ادعای عاشقی داشت به نشانه ی تمسخر نشان میدادن که شیخ با پرتاب چند سنگ به آن ها ، آنها را به حالت عادی وا داشت و شلوار ها را به پا کردند *jar_o_bahs* *ey_khoda* *bi asab* شیخ به سراغ دره طویله ی سومی رفت دره طویله را باز کرد ، و محاسبات جوانکی که ادعای عاشقی داشت درست از آب در آمده بود یه گاوه ریقو از طویله به بیرون آمد که بسیار لاغر و مریض و نحیف بود جوانک که از خوشحالی در خشتک خود نمیگنجید ، جستی زد و رفت که دم گاو سوم را بگیرد ، ولی گاو دم نداشت سپس پسرک که ادعای عاشقی داشت برگشت و به شیخ نگاه کرد شیخ نیز انگشت شصت خویش را به پسرک نشان داد و گفت ریدم تو عشق و عاشقیت بیا برو عامو کونتو بشور با عاشق بودنت *goh_por_rang* *goh_por_rang* تعدادی از مریدان بعد از دیدن این صحنه به گاو تبدیل شدن و به دم همدیگر را میگرفتن و به تولید مثل مشغول شدن تعدادی دیگر از مریدان تکه چوبی برداشته بودن و به گفتن هوپ مشغول شدن و با چوب بر سره خود میزدن شه میم ریق بعد از دیدن این صحنه هر چه رایحه داشت گوزید و منفجر شد *gozieh_goz* سپس شیخ رو به جوان گفت زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی پسرکی که ادعای عاشقی داشت بعد از شنیدن این حکمت شلوار از پای خویش در آورد و کون برهنه به بیابان شتافت *are_are* *are_are* و خدایش لعنت کناد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati* داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنزپردازی شده توسط برو بچه خنگولستان این سبک از شیخ و مریدان فقط داخل خنگولستان نوشته میشه و اگه جایی دیگه دیدید مطمعن باشید کپی شده از خنگولستان است
شیخ و سوال از مریدان روزی شیخ در مکتب از مریدان سوالی مطرح نمود بدینسان کیست که بتواند در دنباله ی زیر جای خالی را با ارقام مناسب پر نماید؟ 10 , ..... , 3 , ..... , 1000 , ..... , 16 مریدان لختی فکر و گمانه زدند و درمانده و ناتوان اظهار ناتوانی کردند شیخنا پاسخ داد:که وای بر شما مریدان که این دنباله معروف نمیشناسید . . . . . . . . 10 , 20 , 3 , 15 , 1000 , 60 , 16 ده، بیست، سه پونزده، هزار و شصت و شونزده مریدان در حالیکه زمینهای اطراف مکتب را گاز میگرفتندی نعره زنان متواری بشدندی
روزی روزگاری شیخ و جمعی از مریدان در حال عبور از کنار مزرعه ایی بودن مزرعه از آن یکی از اهالیه خنگولستان به اسمه قرقری بود او دختری دیوانه و قر دار و ژولیده ایی بود و ازین رو اسم اورا قرقری نهاده بودن *dopak_li_li_lo* *dopak_li_li_lo* شیخ و مریدان همینطور که در حال گذر از مزرعه بودن چشمشان به قرقری افتاد که بیل در دست گرفته بود و با بیل در حال رقصیدن بود و گهگاهی چیزی در مزرعه میکاشت و شروع به رقصیدن و مسخره بازی در اوردن میکرد *gil_li_li_li* *gil_li_li_li* شیخ همان طور که در حال گذر بود رو به قرقری کرد و گفت ای ملعون چه میکاری ؟؟ قرقری پاسخ داد خر میکارم شیخ *amo_barghi* *amo_barghi* میخواهم سال دیگر ازین مزرعه خر برداشت کنم شیخ رو به مریدان کرد و به آرامی گفت دیوانه است و رهایش کنید تا خوش بگذراند *are_are* *are_are* و این سزای کسانیست که به ستاریان میپیوندد و پشت پا به شیخ و مکتب و آموزش ها میزند مریدان بعد از شنیدن این حکمت نعره زدن و خشتک دریدن و عر عر کردن کردن قرقری با شنیدن صدای خر ذوق کرد و گفت وااااییییی مزرعه ام محصول داد و به سمت شیخ و مریدان شروع به دویدن کرد *dingele dingo* شیخ رو به مریدان گفت اخمخا صدا خر در نیارید این ادمی که اینقدر ملعونه که داره خر میکاره تا خر برداشت کنه هر خری که از در مزرعه اش ببینه حتما محصول خود میپندارندی مریدان با فهمیدن این حکمت دوباره رم کردن و شروع به عر عر کردن و بهم جفتک میزدند :khak: :khak: قرقری به سمت شیخ آمد و گفت یا شیخ این خران محصولات من هستند شیخ اندکی به افق خیره شد و حیله ایی در سر پروراند و گفت نه این خران مریدان من هستند ، من هم چون تو مزرعه ایی دارم که در آن خر کشت و کار میکنم مریدان باز با شنیدن این سخنان افسار پاره کردند و دوباره شروع به عرعر کردن و جفت گیری پرداختن قرقری قانع شد و رو به شیخ گفت یا شیخ تمام دارایی من این مزرعه و این خرانی است که امیدوارم از دل خاک به بیرون بیایند و اگر آفت یا اتفاقی بیوفتد بدبخت میشوم و به تنگ دستی میوفتم یه راهنمایی بده که از نگرانی در بیایم و خاک بر سرت ریدن کرداهه شیخ اندکی باکسن کونه خود را خاراند و گفت خداوند این مزرعه را در اختیار تو قرار داده و تو هم تمام تلاش و زحمت خود را کشیده ایی و چیزی کم نگذاشتی پس دلیلی نداره مشکلی پیش بیاد ولی در کنار کشت و برداشت خر به پرورش مرغ و خروس و دام طیور هم روی بیاور و در اوقات فراغتت فنی و حرفه ایی مثل قالی بافی و دوزندگی هم انجام بدهی ایطوری احتمال شکست خوردنت کمتره و سعی کن که با همین نیت خالص و پاک کارهات رو انجام بدی و در این صورت نتیجه خود به خود پاک و خالص خواهد بود و تا وقتی که خود را در آسمان توکل خداوند شناور ساخته ایی نگران هیچ آفت و تند بادی نباش قرقری بعد از شنیدن این حکمت ها از خود بی خود شد و نعره ایی بلند سر داد خشتک درید و با خشتکی دریده شده شروع به رقصیدن کرد مریدان یکی در میان عر عر کردن و همراه با قرقری شروع به رقصیدن کردن شیخ که خود بسیار از سخنان خود تعجب کرده بود و مجلس را فراهم میدید شروع به خواندن این پیش درآمد کرد پیری چه شکستیس که تغییر ندارد ویرانه شود خانه ایی که یک پیر ندارد مریدان همگی اینبار به جای اینکه نعره به سر دهند نعره را به ته خود دادن سپس دستانشان را بالای سر به حالت بشکن گرفتن و باکسن خود را به عقب متمایل کردند *raghs_gilgili* *raghs_gilgili* *raghs_gilgili* *raghs_gilgili* قرقری نیز به عنوان سر گروه این گروه رقص وسط ایستاد کلاهی بر سرنهاد و دستمالی به دور گردن انداخت *belgheis* شیخ ادامه داد ما شا الله عجب مجلسی شده اینا کوجا بودن ؟؟؟؟؟ قرررش بده نخشکه بوبوبوبوبوبو اومدم از هند اومدمُ با ماشین بنز اومدم به عشق شیرین اومدمُ نثال فرهاد اومدم دستتتتتتت قرقری و مریدان شروع به رقصیدن باباکرمی کردن حیــــــفه که تو لاکـــــ بمــــــونم آخـــــه پســــره قــــــارونم میـــــدونم و خـــــوب میـــــدونم میتــــــونم و خــــــوب مـــیتونـــم شیــــــــخه بی غمم میــــــــــدونه ننم بیخیالــــــشم و بیـــــخیالشم مــــــــیدونه ننم در همین بین ننه پفکی از آسمان با کون به زمین خورد و شروع به رقصیدن کرد و گفت گوه خــــــورده بَچــــــــــم همیــــــشه باشـــــــم پسره عــــــــنم ، روش میــــــشاشم مریدان و قرقری بعد از دیدن این صحنه شروع به شاشیدن روی همدیگر کردن *khaak* *khaak* و بخاطر کش قوص زیادی که به باکسن و کمر داده بودن دیسک تسمه پاره کردن و خران از دل خاک مزرعه شروع به جوانه زدن کردن و از فروش خر ها قرقری مال و منال زیادی بدست آورد و سالیان دراز آسوده زندگی کرد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچه های خنگولستان
روزی روزگاری شیخ در مکتب خانه حاضر شد و قرار بود کمی نصیحت و پند به مریدان بدهد مریدان قبل از شروع شدن کلاس ، بر این شدندی که در هنگام شنیدن نصیحت های شیخ کدامینشان از همه بیشتر منقلب میشود و خشتک میدرند و این را معیاری برای برتری میدانستند در آغاز کلام شیخ فرمیود که میخواهم امروز پندی بزرگ به شما بدهم مریدان بخاطر اینکه خود را از دیگری برتر نشان دهند با همین جمله شروع کردن به خشتک دریدن و در آن ریدن عده ایی جیغ و نعره میزدن عده ایی دیگر شلوار های خود را از پای در آوردن و شیهه کشان دور کلاس میدویدن و عده ایی دیگر خود را به کنج دیوار میمالیدن و گروهی دیگر که دیدن سطح کار بالاس روی هم دیگه ریدن و شروع به آواز خواندن کردن شیخ که بسیار هنگ کرده بود با نعره ایی باعث آرامش جوو مکتب خانه شد و مریدان بعد از شنیدن نعره ی شیخ به آرامی گفتند زهره مار در همین بین پیره مردی کم بینا ، افسار پاره کرده و خشتک دریده به مکتب خانه وارد شد و رو به جمعیت مریدان بلند گفت من کم بینائم ، کدامین یک از شما شیخ است ؟؟ مریدان به شیخ اشاره کردن پیره مرد به ناگه رعدو برقی از خشتکش برخواست و دست به دامان شیخ شد و به مکرر تکرار میکرد که یا شیخ کمکم کن و دامان شیخ را آنقدر کشید که شلوار شیخ از پایش درآمد شیخ گفتندی ای پیر مرد خرفت تو را چون شده ؟؟ مریدان که هنوز در جوو نمایش برتریه خود بودن با این جمله مجدد منقلب شدن و همگی به تبعیت از شیخ شلوار خود را در آوردند و پشت سره هم به هم دیگر میگفتن چون شده چون شده ؟؟؟ پیره مرد با ناله و افسوس فراوان گفت من آسیاب بزرگی دارم که در منطقه برترین است که از خنگولستان و شهر های اطراف برای گرفتن آرد و گندم به نزد من می آیند ولی همیشه دست تنهایم ، با اینکه بیش از همه جا به کارگرانم حقوق و مزد میدهم ، ولی کارگرانی که پیش من می آیند به یک ماه نمیکشه که از پیش من میروند شیخ اندکی باکسنه کونه خود را خارانید و گفت این مشکلی نیست ؛ ما برای رفع مشکل به کمک تو می آییم تا مشکل کار را بیابیم از فردای آن روز شیخ و عده ایی از مریدان به آسیاب رفتن تا به پیره مرده کم بینا کمک کنن و همزمان مشکل یابی کنن در حین کار که شیخ و مریدان در حال کار در آسیاب بودن یکی از مریدان چس بد بویی از خود روانه کرد که بقیه ی مریدان را دیوانه کرد شیخ و مریدان به جای ادامه کار به سمت پنجره حمله کردند تا بتوانن خود را به اکسیژن برسانن و مرید چوسو بخاطر اینکه خود نزدیک ترین فرد به چس بود دچار مرگ مغزی شد و ریق رحمت الهی را سر کشید در همین هنگام آسیابان به داخل آمد دید مریدان مشغول کار هستند گفت ای ابلهان و گشاد من برای تنبلی و گشادیه شما مزد روزانه میدهم و این مزد و پولی که میگیرید وابسطه به منه و اگر من نبودم مزد و حقوقی هم نبود دوباره به هنگام ناهار آسیابان به همراه ناهار پیش شیخ و مریدان آمد و گفت خدا را شکر گذار باشید که اگه من و این اسیاب نبود نمیتوانستید این ناهار را بخورید و هر کسی از کار کردن نافرمانی کنه ، میتونم عذر او را بخواهم و آخر شب نیز هنگام پرداخت حقوق ، آسیابان به نزده شیخ و مریدان آمد و گفت : این مزدی که میگیرید وابسطه به خوب کار کردن شماس ، اگه درست و خوب کار نکنید از مزد و حقوقم خبری نیست شیخ بعد از مشاهده رفتاره پیره مرده آسیابان رو به آسیابان گفت ای پیره مرد نیاز به یک ماه آمدن ،من و مریدان نیست ، و اینکه کارگرانت بیش از یک ماه طاقت نمی آورند خوده تو هستی که با حرف ها و تهدید هایت آینده ایی نا امن را برای آنها تصویر سازی میکنی و آینده شغلی کارگرانت را درین آسیاب نا مطمعن و ناپایدار میکنی و کارگردانت به سمت شغلی میروند که آینده ایی پایدار دارند پیره مرد بعد از شنیدن این سخن گوزه محکمی از خود ادا کرد و گفت یا شیخ مملکتی که در آنیم هیچ کسی از فردایش اطمینان ندارد و و آینده شغلی در آن مفهوم ندارد ، ثبات ندارد ،قیمت ها روزانه تغییر میکنن حالا اومدی به من گیر میدی بیا برو باکسنم ،چرت و پرتم نگو شیخ که بسیار ضایع شده بود گفت من مشکل کارت را که کارگرانت از تو میگریزن به تو گفتم خواه پند گیر خواه ریدم برات تو لیوان و هنگام خروج انگشتی خود را به باکسن پیره مرده نا بینا فرو کرد و ساعت ها پیره مرده نابینا به دور خود میچرخید و میگفت کی بود کی بود ؟؟ و مریدان بعد از دیدن این حرکت شیخ ، شروع به فرو کردن انگشت به هم دیگر کردن عده ایی که دور از بقیه بودن نیز خود به خود انگشت فرو میکردند و دور خود میچرخیدن و نعره زنان میگفتن کی بود کی بود ؟؟ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ داستانک های شیخ و مریدان ، نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچ خنگولستان این سبک از شیخ و مریدان فقط و فقط داخل خنگولستان ایجاد میشن ، و اگه جایی دیدید ، از ما کپی شده ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ **♥** دلتون شاد و لبتون خندون *ghalb_sorati*
روزی شیخ در کنار آتش به همراه مریدان نشسته بودند و بحث میکردند در همین زمان زني جوان به همراه بچه کودک خویش نزد شیخ آمدند و زن درخواست کمک کرد شیخ از زن جوان خواست مشکلش را بیان کند گفت یا شیخ دوتا مشکل دارم *haj_khanom* *haj_khanom* یکیش این کره خر که بسیار شیطنت میکند و امانم رو بریده است و گویی جنون دارد و به در و دیوار لگد میزد چند بار در گلدون های خانه رید هنگامی که من خواب بودم گوش من را گاز گرفت *bi asab* *bi asab* به مخرج خر همسایه نوشابه ریخت و خر گاز دار شد :khak: :khak: شیخ قاشق را روی اتش داغ کرد و قاشق داغ رو با فلفل پر کرد سکه ایی به زمین انداخت کودک دولا شد قاشق داغ رو کامل به کودک داخل کرد :khak: :khak: آتش از سوراخ های کودک به هوا بر خواست و دور مدرسه میدوید و مریدان با کپسول آتشنشانی دنبال او میدویدن تا او را خاموش کنن *dingele dingo* شیخ گفت مشکل دومت چیست ؟؟ زن جوان گفت : كه بعد از ازدواج مجبور به زندگي مشترک با خانواده شوهرش شده است و آنها بيش از حد در زندگي من و شوهرم دخالت مي كنند شیخ پرسيد : آيا تا به حال به سراغ کمد شخصیت رفته اند؟ زن جوان با تعجب گفت : البته كه نه همه حتی همسرم می دانند كه آن کمد متعلق به شخص من است ؛ شورت های من و لباس شخصی من داخل ان هستند *bi asab* *bi asab* و هر كسي كه به آن نزديك شود با بدترين واكنش ممكن از سوي من رو به رو مي شود *fosh* *fosh* هيچ يک از اعضای خانواده همسرم حتي جرات باز کردن کمد شخصی من را هم ندارند شيخ تبسمي كرد و گفت : این طبیعی است در همین حال مریدان پسر بچه رو به زور گرفتن و خاموش کردند و دور شیخ جمع شدند زن پرسید چی طبیعی است ؟ شیخ ادامه داد اين تقصير خودت است كه مرز تعريفي خودت را فقط به کمد محدود كرده اي تو اگر اين مرز را تا ديوارهاي اتاق شخصي ات گسترش دهي ديگر هيچ كس جرات نزديك شدن به اتاقت را نخواهد داشت زن با شنیدن این حکمت قوطیه فلفل رو خورد خشتک پاره کرد و به درون آتش پرید و بلند بلند میخواند خاطرات شمال محاله یادم بره اون همه شورت و حال محاله یادم بره مریدان نیز شورت زنانه پا کردند و همیدیگر را نگاه میکردند و جیغ میکشیدند میگفتن تو زواری پسر چقد نادونی اومدی زیارت یا که چش چرونی پسر بچه نیز بعد از شنیدن این سخن نوشابه به مخرج خود وارد میکرد و میگفت تو رو ریدم نفسم بند اومد دل من یکدفعه یک حالی شد نمی دونم خشتک من سنگین شد یا زمین زیر پاهام خشتک شد * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ داستان شیخو مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچه های خنگولستان این سبک داستان ها رو هیچ جا پیدا نمیکنید بجز خنگولستان و هر جا دیدید بدونید از ما کپی شده لیست داستان های شیخ و مریدان ◄
در دهکده ی خنگولستان ؛ مردی چاه کن بود که به همراه دو پسرش چاه حفر می کرد و با انجام این کار امور زندگی اش را می گذراندندی زمانی لازم شد که شیخ برای مکتب خانه چاه آبی حفر کند از مرد چاه کن و پسرانش برای این کار دعوت شد در ازای ده سکه چاه مدرسه را حفر کنند آنها شروع به کار کردند و طبق عادت همیشگی خود بیا عتنا به حال و هوای مدرسه موقع کار کردند قر میدادند و آواز میخواندن پدرشان بلند میخواند قرررررر تو کمرم فراوونه نمدونم کجا برینم پسرها در چاه میگفتم همینجا همینجا :khak: :khak: سپس پدر چاه کن مجدد میگفتم اینجا میون مدرسه من دلم میخواد برینم پسران مجدد دره چاه میفرمودند همینجا همینجا و سپس پدره چاه کن :khak: :khak: خون به مغزش نمیرسید و یک پا این سمت چاه میگذاشت و پای دیگر را آنطرف چاه میگذاشت ؛ روی سر فرزندان در ته چاه میرید و فرزندان بسیار خوشنود میشدن و ده ده چاه قر میدادن و میفرمودند بــــــــــابا کرم دوُســــــــِت دارم *vakh_vakh* *vakh_vakh* و خلاصه با یکدیگر شوخی میکردند و چند بار هم با مریدان و دانش آموزان شیخ شوخی کردن و آن ها رو به درون چاه انداختن این مساله ها برای بعضی از ساکنان مدرسه خوشایند نبود *fosh* *fosh* وقتی حفر چاه با موفقیت به پایان رسید *neveshtan* *neveshtan* چند نفر از مریدان شیخ که از سر و صدای چاه کنها در این مدت ناراحت شده بودند لیستی بلند بالا از اشتباهات و خطاهای رفتاری چاه کنها در طول ایام حفر تهیه کردند و آن را به عنوان فهرست کارهای نادرست آنها به شیخ دادند تا بر اساس این لیست مزد کارشان را ندهد شیخ در مقابل جمع مرد چاه کن و پسرانش را نزد خود خواند و با احترام از بابت چاه خوبی که کنده بودند از آنها قدردانی کرد سپس لیست ادعایی گروه شاگردان معترض را نیز برای ایشان خواند و سپس گفت طبق توافق بابت کاری که انجام دادید این ده سکه به شما داده می شود بعد از گفتن این حرف شیخ ده سکه به مرد چاه کن داد سپس ادامه داد چون کارتان خیلی خوب بود و عالی تر از حد انتظار کار کردید پس سه سکه هم به عنوان پاداش اضافی به شما داده می شود آنگاه شیخ سه سکه اضافی به مرد چاه کن داد شیخ ادامه داد چون درست سر موقع کار را تمام کردید پس استحقاق سه سکه اضافه دیگر را هم دارید ولی چون خطای رفتاری داشتید و موجب آزار بعضی از ساکنان مکتب خانه شدید، یک سکه را به همین خاطر به شما نمی دهیم مرد چاهکن و پسرانش با خوشحالی سکه های خود را گرفتند و از رفتار خود عذر خواستند و قصد رفتن کردند در میان راه میخواندن پدر چاه کن میخواند [audio mp3="/uploads/2017/01/khengoolestan_baba_karam.mp3"][/audio] لینک دانلود ◄ حجم دو مگا بایت هرچقد ناااااز کنی ناااااز کنی باز تو دلدار منی هرچقد عشوه بیای غمزه بیای بااااااز تو دلدار منی حالا دیگهههههه دیگه و دیگه و دیگه و دیگه عشق منی جون منی عمر منی ، شیشه ی بابا رو نشکنی و پسر ها خود را در زاویه چهل پنج درجه قرار داده بودن و بالای سره خود بشکل میزدند و باستن های خود را به هم میزدند مریدان معترض با صدای بلند به شیخ گفتند *bi asab* *bi asab* خاک بر سرت شیخ ، ری#دیم تو مدرست این عادلانه نیست شما باید مزد اصلی آنها را کم می دادید ؟ شیخ در خشتک خود خروشید و با عصبانیت گوزید و ادامه داد *bi asab* *bi asab* اینجا مدرسه اخلاق است و ما در اینجا کارهای خوب را جداگانه حساب می کنیم و کارهای بد را مجزا ما مزد و مجازات آنها را با هم مخلوط نمی کنیم آنها بابت کارهای خوب و عالیشان مزد خوبی گرفتند و بابت کارهای ناخوبی که داشتند مزد خوبی نگرفتند به همین سادگی عده ایی از مریدان با شنیدن این حکمت خشتک های خود رو پاره کردند و درون مدرسه شروع به دویدن کردن و شیخ به دنبال آنها تا شلوارشان را بپوشاند :khak: :khak: عده ایی دیگر نیز به سره چاه رفتن و بلند بلند میخوندن این کمره یا فنره و به صورت بستنی قیفی خود را درون چاه میریدند :khak: :khak: ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط بروبچ خنگولستان این نمونه داستان ها رو فقط و فقط داخل خنگولستان میتونید ببینید و هر جای دیگه مثلشو دیدید بدونید از ما کپی شده ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**
روزی برای شیخ خبر آوردند که در معبدی در ده مجاور فردی ادعا می کند که استاد شیخ است و خیلی از شیخ ، شیخ تر است شیخ گوز خندی زد و درون پاکت نامه ایی رید و گفت گرچه این استاد را ندیده ام اما به او سلام برسانید و این نامه را به او تحویل دهید و عده ایی ساده لوح نیز دور استاد را گرفتن و شروع به یاد گیری معرفت و حکمت شدند استاد تقلبی چندین ماه هر روز عین حرفهایی که شیخ به بقیه می گفت به شاگردانش منتقل می کرد و روز به روز نیز شاگردان ورزیده تر می شدند و استعداد بی نظیری در خشتک پاره کردن پیدا کرده بودند سرانجام بعد از هفت ماه نوبت به درس عملیه تخم مرغ اژدها رسید . این درس جزو یکی از مراحل پیشرفته ی درسهای معرفت شیخ بود و نحوه انجامش اینطور بود که شاگردان باید به رو به روی اژدها میرفتن و کار عجیبی انجام میدادن که اژدها از فرط تعجب تخم بزارد در روز امتحان استاد تقلبی و شاگردانش و شیخ و مریدانش به محل سکونت اژدها رسیدند شیخ بدون اینکه کلامی بگوید به استاد تقلبی تعظیمی کرد به سوی محل سکونت اژدها رفت و با مریدانش رو به روی اژدها حاضر شد ؛ سپس مریدان به تماشای شیخ پرداختن شیخ به وسط میدان رفت و روبه روی اژدها ایستاد ؛ اژدها بسیار خشمگین و حولناک بود نعره ی وحشیانه ایی کشید که از فرت وحشت شیخ خشتک خود را درید و درآن رید سپس فلفلی به مخرج خود فرو کرد و آتش از همه ی سوراخ های شیخ به بیرون پاشید سپس عصای خود را به زمین انداخت و به خیار تبدیل شد بعد از انجام این کار نه تنها اژدها بلکه مریدان نیز شروع به تخم گذاشتن کردن شاگردان استاد تقلبی نیز یکی یکی از استاد رخصت گرفتند و به محل سکونت اژدها رسیدند و نوبت استاد تقلبی رسید استاد تقلبی سوار بر اسب به رو به روی اژدها رفت و وردی در گوش اسب خواند و اسب را به خر تبدیل کرد سپس اژدها بسیار عصبانی شد و استاد تقلبی را یه لقمه چپ کرد و خود را با شکم به زمین کوبید و استاد رو به باده معده تبدیل کرد یکی از مریدان از شیخ پرسید : چرا یا اینکه او اسب را به خر تبدیل کرد اژدها او را خورد ؟؟ شیخ گفت این کار را شرکت های ایران خودرو و سایپا در ابعاد وسیع انجام میدن و بهترین نسخه های ماشین های خارجی مشابه رو به خر تبدیل میکنن و تازگی نداشت مریدان بعد از شنیدن این سخن خشتک پاره کردن و عر عر کنان خود را به اژدها فرو کردند اژدها نیز هر روز تخم میگذاشت خود شیخ نیز بعد از شنیدن این سخن هر روز خود را به در و دیوار میمالید ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده در خنگولستان این داستان های مبداش اینجاس هر جای دیگه دیدید از ما کپی شده
شیخ در گوشه ای از بازار سخت مشغول خرید بود و در حال خرید مرغی برای شام بود که به یکباره چندی از مریدان دور او حلقه زدن و خون به مغزشان نرسید و شروع به خواندن عمو زنجیر باف کردن و شیخ نیز عصای خود را به مریدان فرو کرد تا کنترل خود را در دست بگیرند پسر جوانی که شلواری صورتی پوشیده بود و به خشتکش چند زنگوله وصل کرده بود و سر و صورتی با آرایش عجیب داشت نزدیک شد و شلوغیه مریدان و شیخ را مناظره میکرد و در حالی که سعی می کرد توجه دیگران را به خود جلب کند با ناز و عشوه نعره ایی کشید و گفت یـــــــا شیخ !!؟ شیخ فرمود: زهره مار ؛ رررررررررردیدم تو خشتکم جوان ادامه داد من می خواهم مثل بقیه نباشم یعنی وقتی مثل بقیه باشم به چشم نمی آیم و کسی به من توجه نمی کند برای همین خودم را متفاوت کرده ام لباسم را به صورت عجیب و غریب رنگی کرده ام و زنگوله به خشتک آویختم سر و صورتم را به این صورت آرایش داده ام به هر حال به عنوان یک انسان حق دارم هر طور دلم می خواهد خودم را آرایش کنم آیا شما موافق نیستید؟ شیخ همانگونه که درگیر مریدان بود و برای کنترل آنها عصا را به آنها فرو میکرد ؛ نگاهی به پسر جوان انداخت ؛ و اشتباهی عصا را به جوان هم فرو کرد و گفت اوخ ؛ ببخشید و سپس ادامه داد موافقت یا مخالفت من دردی از توهمات ذهنی تو دوا نمی کند اما نصیحتی دارم و آن این است که اگر می خواهی متفاوت باشی لااقل قشنگ متفاوت باش نظر مردم همانطور که به چیزهای قشنگ و جذاب جلب می شود، به سمت چیزهای زشت و بد منظر و هراس انگیز نیز به صورت مقطعی جلب می شود دلیلی ندارد که برای جلب نظر مردم آن ها را بترسانی و یا حسی چندش آور و ناخوشایند در دل آن ها زنده کنی تو متفاوت باش! اما تفاوتی قشنگ و زیبا و کاری کن که اطرافیان از تفاوت تو شاد شوند و آرامش یابند نه این که بترسند و احساس نا امنی و وحشت بر آن ها غالب شود پسر جوان بعد از شنیدن این صحبت ها تکانی به خشتکش داد و زنگوله های بسته شده به آن دیلینگ دیلینگ کردن و مانند دسته ایی از خران وحشی رم کرد و خشتک به سر کشید مریدان که شاهده سخنان شیخ و پسر جوان بودند دوباره خشتک از کف دادن و عصای شیخ را از او گرفتن و به همدیگر فرو میکردند تا بتوانن خود را آرام کنند مرغی که شیخ قصد خرید ان را داشت بعد از دیدن این واقعه قد قدی وحشتناک کرد و به تخم مرغ تبدیل شد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده در خنگولستان اگه جایی این داستان ها رو دیدید بدونید از ما کپی کردند
روزی یکی از خانه های دهکده خنگولستان آتش گرفته بود زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند شیخ و مریدان و بقیه اهالی برای کمک و خاموش کردن آتش به سوی خانه شتافتند وقتی به کلبه در حال سوختن رسیدند و جمعیت برای خاموش کردن آتش به جستجوی آب و خاک برخاستند جمعی از مریدان بخاطر میزان بالای استرس و حول شدن دور هم حلقه زدند و شروع به رقصیدن کردند و عده ایی نیز گرگم به هوا بازی میکردند شیخ متوجه جوانی شد که بی تفاوت مقابل کلبه نشسته است و با لبخند به شعله های آتش نگاه می کند شیخ با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسید چرا بیکار نشسته ای و به کمک ساکنین کلبه نرفته ای !؟ جوان لبخندی زد و گفت من اولین خواستگار این زنی هستم که در آتش گیر افتاده است او و خانواده اش مرا به خاطر اینکه فقیر بودم نپذیرفتند و عشق پاک و صادقم را قبول نکردند در تمام این سال ها آرزو می کردم که کائنات تقاص آتش دلم را از این خانواده و از این زن بگیرد و اکنون آن زمان فرا رسیده است شیخ پوزخندی زد و گفت عشق تو عشق پاک و صادق نبوده است عشق پاک همیشه پاک می ماند ! حتی اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بی مهری در حق او روا سازد عشق واقعی یعنی همین تلاشی مریدان من برای خاموش کردن آتش منزل یک غریبه به خرج می دهند آن ها ساکنین منزل را نمی شناسند اما با وجود این در اثبات و پایمردی عشق نسبت به تو فرسنگ ها جلوترند برخیز و یا به آن ها کمک کن و یا دست از این ادعای عشق دروغین ات بردار و از این منطقه دور شو اشک از خشتک جوان سرازیر شد از جا برخاست . خشتک خود را خیس کرد و شجاعانه خود را به داخل کلبه سوزان انداخت بدنبال او چندی از مریدانه شیخ نیز جرات یافتند و خود را خیس نکرده ، به داخل آتش پریدند و جزغاله شدند و عده ایی نیز از ترس خود را خیس کردند و به درون آتش ریدند در جریان نجات بخشی بازوی دست راست جوان سوخت و آسیب دید و بسیاری از مریدان کباب شدن روز بعد جوان به مکتب خانه آمد و از شیخ خواست تا او را به شاگردی بپذیرد و به او بصیرت و معرفت درس دهد شیخ نگاهی به دست آسیب دیده جوان انداخت و تبسمی کرد و خطاب به بقیه شاگردان گفت نام این شاگرد جدید _ معنی دوم عشق _ است حرمت او را حفظ کنید که از این به بعد برکت این مکتب خانه اوست جوان بعد از شینیدن این سخن خشتک به سر کشید و به بز تبدیل شد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده در خنگولستان این داستان ها مبداش اینجاس ؛ اگه جایی دیگه خوندید مطمعن باشید از ما کپی شده
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم